|
جمعه 5 خرداد 1391برچسب:, :: 2:25 :: نويسنده : mahtabi22
بنفشه روی تختش دراز کشیده بود و فکر می کرد. یادش آمد وقتی روی پیراهن سیاوش فین کرده بود، سیاوش چطور آنقدر دستپاچه شده بود که گوشی اش از دستش رها شد. با یاد آوری آن صحنه، دهانش به خنده ای از هم گشوده شد. خوشش آمده بود از اینکه مهسا و سیاوش، نتوانستند درست و حسابی با یکدیگر صحبت کنند. اما.... بنفشه هنوز نمی دانست چرا صحبت کردن سیاوش با مهسا آنقدر برایش گران تمام شده بود. سیاوش که او را آرام کرده بود. سیاوش که با او مهربانی کرده بود. سیاوش او را به دیدار مادرش برده بود... پس.... چرا صمیمیت سیاوش با مهسا برای بنفشه گران تمام شده بود؟ دیروز دیدن نغمه در مغازه ی مشترک سیاوش و پدرش این حس را در او به وجود نیاورده بود.... صدای زنگ گوشی اش بلند شد، پیامی از فواد بود: -سلام حال مامانت چطور بود؟ بنفشه قلبش فشرده شد. با بی حوصلگی برایش نوشت: خوب بود باز هم پیام رسید: امروز نبودی جات خیلی خالی بود، می تونم فردا ببینمت؟ ذهن بنفشه هنوز درگیر سیاوش بود، هنوز با آن حس ناشناخته کلنجار می رفت، سرسری نوشت: باشه ...... سیاوش به پیراهنش نگاه کرد که رد سفیدی از خراب کاری بنفشه، روی آن جا خوش کرده بود. این دخترک آدم نمی شد. اما این بار نفهمید برای چه تلافی کرده بود. هر چه به ذهنش فشار آورد باز هم چیزی به یادش نیامد. تنها چیزی که به یادش آمد رها شدن گوشی از دستش بود و بنفشه که با بی خیالی به پشتی صندلی اش تکیه زده بود، اصلا نفهمید چطور گوشی را پیدا کرد و با دستپاچگی از مهسا خداحافظی کرد. خوب شاید بنفشه، به تلافی همان گنجو گفتنش این کار را کرده بود. مطمئن نبود، اما هر چه که بود، سیاوش راضی بود. راضی بود که بنفشه، دوباره در جلد همان بنفشه ی خرابکار فرو رفته بود. راضی بود.... این نشان می داد که حالش رو به راه است... رو به راه.... برای همین بود که با سرعت او را به خانه اش رسانده بود، احتمال می داد تا یک ساعت دیگر، ماشینش را با خاک یکسان می کرد. سیاوش، سری تکان داد و لبخند زنان به سمت آشپزخانه رفت. نگاهش افتاد به مادرش که مقابل اجاق گاز ایستاده بود: -سلام مامان -سلام، گرسنه ای؟ الان ناهار می کشم -نه مامان، چیزی نمی خورم، می خوام یه سر برم تا پاساژ -همین جوری شکم خالی؟ -همون جا یه چیزی می خورم، کارام مونده، می گم مامان تا آخر هفته جایی نمی خوای بری؟ شایان و بچه ها می خوان بیان اینجا یه شب دور هم باشیم -نه تا آخر هفته کار دارم. قراره مولودی بگیرم سیاوش چشمانش از حرص گشاد شد: مولودی؟ از کی تا حالا مولودی می گیری؟ -مولودی من نیست، خاله سوسنت می خواد مولودی بگیره، قرار شد مولودیش، امسال اینجا باشه سیاوش تقریبا حس از بدنش رفته بود. برای همین هفته، به شکمش وعده داده بود اما حالا.... نمی توانست تا هفته ی بعد هم صبر کند. صبر سیاوش در این زمینه ها تا سه یا چهار روز بود. از آخرین بارش، تقریبا ده روز گذشته بود و مهسا هم که بسیار لوند و زیبا بود.... دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند. شاید بهتر بود، فکر دیگری برای خودش می کرد. جای دیگری.... خانه ی دیگری... خانه ی خالی دیگری... بهتر نبود؟ بهتر نبود؟ ..... بنفشه چشم دوخته بود به نیوشا که یک نفس حرف می زد: وااااای، دوست بابات خیلی با نمکه، اصلا دماغش دراز نبود، واقعا با اون چشات چجوری تشخیص دادی که دماغ درازه، صداشم خیلی قشنگ بود. وقتی پیاده شدم در مورد من چیزی نگفت؟ جون من بگو از من حرفی نزد؟ و بنفشه یادش آمد که سیاوش در مورد او چه گفته بود. یک لحظه بدجنس شد: -چرا، اتفاقا گفتش تو سر و گوشت می جنبه نیوشا چند لحظه مکث کرد. سیاوش گفته بود که سر و گوشش می جنبد؟ نه این حرف سیاوش نبود، حرف خود بنفشه بود. احتمالا می خواسته با این حرف دلش را بسوزاند. خوب، نیوشا هم می توانست دل بنفشه را بسوزاند. خوب هم می توانست... -در مورد خود تو چیزی نگفت؟ -مثلا چی باید بگه؟ -مثلا در مورد این پشم و پیلی های پشت لبت هیچ چی نگفت؟ پشم و پیلی ها؟ مگر خیلی به چشم می آمد؟ چطور تا به حال نیوشا در مورد آن چیزی نگفته بود. بنفشه به پشت لبش دست کشید: -خیلی معلومه؟ -آره سیبیلات مدل چنگیزیه با سرخوشی قهقهه زد. مدل چنگیزی؟ پس اینقدر سبیل هایش به چشم می آمد. چقدر افتضاح...... بنفشه پکر شد. اینبار نیوشا دلش خنک شده بود. بنفشه به بقیه ی صحبتهای نیوشا گوش نمی داد. فکرش روی همان سبیلهای چنگیزی متوقف شده بود. ....... باز هم چهار نفری پشت همان کوچه ی کذایی دو به دو مقابل هم ایستاده بودند. بنفشه ناشیانه دستش را جلوی دهانش گذاشته بود تا سبیل های پشت لبش را بپوشاند. چرا تا به حال به سبیلهایش دقت نکرده بود؟ فواد با لبخندی که در نظر بنفشه صورتش را بیش از پیش خنده دار کرده بود، رو به بنفشه گفت: -چند روزه ندیدمت، واقعا دلم تنگ شده بود بنفشه سری تکان داد. -حال مامانت بهتره؟ فواد چه اصراری داشت که مدام از مادرش بپرسد و حال و روزش را به یاد بنفشه بیاورد. بنفشه باز هم سر تکان داد. -حالا چرا دستتو گرفتی جلوی دهنت، مگه سیر خوردی؟ با گفتن این حرف پوریا و نیوشا بلند بلند خندیدند. بنفشه با خشم رو به فواد کرد: -نخیرم، سیر نخوردم، ببین یک قدم جلو رفت و توی صورت فواد "ها" کرد: ها -خوب، پس چرا دستتو گرفتی جلو صورتت؟ نیوشا بین حرفشان پرید: -واسه خاطر سیبیلاشه بنفشه با خشم به نیوشا نگاه کرد. فواد با لحن دلسوزانه ای گفت: -بابا بی خیال، زیاد مشخص نیست بنفشه کلافه شده بود. نیوشا همیشه دهانش را بی موقع باز می کرد. فواد سعی کرد تا بحث را تغییر دهد: -می گم، نیوشا جریانو واست نگفته؟ بنفشه با اخم به فواد خیره شد تا بقیه ی صحبتش را بشنود. -جشن تولد نیوشا نزدیکه می خوایم واسش جشن بگیریم. اونم چهارتایی نظرت چیه؟ بنفشه شانه ای بالا انداخت. نظر خاصی نداشت. یک جشن تولد بود دیگر... فواد ادامه داد: -حالا خونه ی کی باشه، این مهمه بنفشه بالاخره دهان باز کرد: -چه فرقی می کنه؟ -خوب ما می خوایم چهارتایی با هم باشیم، اگه بریم بیرون ممکنه پلیس ما رو بگیره، باید توی خونه باشیم دیگه، باید ببینیم، خونه ی کدوممون می تونیم جشن تولد بگیریم نیوشا زودتر از همه جواب داد: -خونه ی ما که اصلا نمیشه، مامانم همیشه خونست، اگه هم نباشه بالاخره یکی از خواهر و برادرام هستن پوریا هم دنباله ی حرف نیوشا را گرفت: -منم مثه نیوشا، همیشه یه نفر تو خونه هست که بپای خونه باشه پوریا با زیرکی رو به فواد کرد: -خونه ی شما خوبه، بریم خونه ی شما؟ فواد قیافه ی متفکرانه به خود گرفت: -خونه ی ما که تعمیراته، پوریا حواست نیستا، وگرنه خونه ی ما هم خوب بود نیوشا بی خبر از همه جا ذوق زده گفت: -خونه ی بنفشه اینا خیلی خوبه، بیشتر اوقات بنفشه تنهاست، مگه نه بنفشه؟ بنفشه متعجب شد: -خونه ی ما؟ -آره، خونه ی شما، قبول کنه دیگه، یه ساعت میایم شمعو فوت می کنیم، دوتا عکس می گیریم که تموم بشه بره پی کارش -آخه، بابام ممکنه بیاد فواد مداخله کرد: -زیاد نمی مونیم، سریع تموم میشه بنفشه با دو دلی به نیوشا نگاه کرد: -تولدت کیه؟ -دوازده روز دیگه -نمی دونم، باید ببینم اوضاع چطوریه، قول نمی دم فواد دیگر حرفی نزد. همین هم خوب بود. همین که بنفشه می خواست اوضاع را بررسی کند نشانه ی خیلی خوبی بود. بالاخره این دخترک رام می شد. آنوقت فواد به خواسته اش می رسید. بعد می توانست بین پسرک های تازه بلوغ شده از فتوحاتش سخنرانی کند و آنها با لب و لوچه ای که آب از آن جاری بود به جایگاهش حسرت بخورند. می توانست زنگ تفریح بارها و بارها آنچه را با بنفشه انجام داده بود، برایشان توصیف کند. مهمتر از آن شاید بنفشه را راضی می کرد تا برای دفعات بعدی هم او را همراهی کند. اگر راضی نمی شد، تهدیدش می کرد. چقدر فکر فواد خوب کار می کرد. تا شش ماه آینده را برای خودش برنامه ریزی کرده بود. تا شش ماه آینده.... خوب نتیجه ی عدم نظارت درست والدین بر روی رفتار و تربیت فرزندانشان، همین می شود... همین برنامه ریزی های دقیق برای آینده.... ....... نظرات شما عزیزان:
|